محمدمتینمحمدمتین، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

تولد هفت سالگیت مبارک

عزیزم،نورچشمم،پاره تنم... توآمدی با لبخند شیرینت،باگرمای دلپذیرت،بانگاه بی نظیرت. چگونه برایت از شادیم بگویم؟ازشوق دیدارت...از لحظه تولدت... توآمدی وبه زندگیمان رنگ تازه ای دادی...چونان رنگ گلهای بهشتی با عطری دلاویز وبه غایت مدهوش کننده... عظمت پروردگار رادرظرایف وجوددوست داشتنی ات می جوییم وخداراباتمام ذرات وجودمان می ستاییم... متین مامان تو یه روز زیبای پاییزی بدنیا اومد و با اومدش برکت و شادی و خوشی رو به زندگی مامان و باباش هدیه داد، عزیز دلم امسال روز تولدت مصادف با محرم بود، ولی بازم به خاطر دل کوچلو متینم یه جشن کوچلو براش ترتیب دادیم، از صبح روز تولدت فقط منتظر ماشینی بودی که بابا قولش داده بود برات بخره، بعد هم یه جعبه شی...
27 مهر 1395

کلاس اول

متین مامان ، گل پسرم، تاج سرم بالاخره کلاس اولی شد. متین مامان اولین روز شروع مدرسه مامانش از زیر قرآن ردش کرد، براش کلی دعا کرد بعد همراه معین راهی مدرسه شد، موقع کلاس بندی متوجه شدیم که گل پسرم کلاس آقای حمزه لو افتاده از اونجایی که متین مامان تا حالا معلم مرد نداشت، با یه استرس خاصی و نگاه نگرانی رفت سر کلاسش و به من میگفت کلاسم و عوض کن معلم خانم بذار، مامانش هم رفت با مدیر مدرسه صحبت کرد که کلاسش و عوض کنه مدیر هم موافقت کرد اما زمان زنگ تفریح متین مامان نظرش کلا عوض شده بود میگفت معلمش و خیلی دوست داره و نمیخواد کلاسش و عوض کنه تو کلاسش هم سه تا از دوستای پیش دبستانیش بودن ( طاها و آرتین و مازیار) خلاصه اینکه با مع...
12 مهر 1395

مسافرت تابستانی

عزیز دل مامان، امسال تابستون انقدر که درگیر کلاس کاراته و موسیقی بودی و چون چند وقت بود که بابا مجید ماشینشو فروخته بود ، فرصت نکردیم یه مسافرت خوب بریم ، تا اینکه روز جمعه بابا مجید گفت تا جاده یکطرفه نشده زود بریم شمال ، من و تو هم انقدر سریع وسایل و جمع کردیم نفهمیدیم چطوری سوار ماشین شدیم، دائما هم تو راه دعا میکردی جاده باز باشه ، از اقبال خوبت هم به موقع رسیدیم و از جاده چالوس که اونروز خیلی هم شلوغ بود رفتیم، یه آدرسی از دایی مهدی پرسیدیم و رفتیم همون جا شب اتاق گرفتیم جاش هم خیلی تمیز و خوب بود با این که خسته راه بودی ولی بزور ما را راهی دریا کردی تا نصف شب لب ساحل بودیم و بعد برگشتیم خونه از خستگی شام و خوردی و خوابیدی، فردا صبح زو...
16 شهريور 1395

تابستان 95

گل پسر مامان از اردیبهشت که مدرسه اش تموم شد، تعطیلاتش هم شروع شد ولی مصادف شد با امتحانات مامانش برای همین همش مراعات مامانش و میکرد که بتونم درس بخونم ، بعد از امتحاناتم هم ماه رمضان اومد و باز مراعات بابا و مامانش و میکرد که اذیت نشن، تو این مدت هم کلاس ویلونش میرفت و برای اینکه حوصه اش سر نره باباش اونو تو کلاس کاراته ثبت نام کرد، هفته ای سه روز هم با سه تا پسرعموهاش میرفت کلاس، عسل مامان عاشق کلاسش بود برای اینکه با پسرعموهاش اونجا حسابی ورجه و ورجه میکرد، از خستگی هم شبهایی که می رفت کلاس خسته و کوفته میخوابید، تو این مدت هم دوبار جاده چالوس رفت، یکبار با بابامجیدش یکبار هم با مامانی و دایی مهدی اینا رفته بود، تو این فاصله هم چندبار بر...
2 مرداد 1395

نوروز 95

سال نو مبارک عزیز دل مامان نوروز امسال هفتمین سالی است که در کنار ما هستی و به زندگی من و بابا رنگ و بوی خاصی دادی، پسر گلم، امسال بهتر از سالهای قبل نوروز رو درک میکرد و پا به پای مامان و باباش تو همه کارها کمک میکرد، از خرید عید تا چیدن سفره هفسین و مخصوصا خریدن ماهی سر سفره که از اول اسفند میخواستی بخری، دائما از مامان و بابا سوال میپرسیدی که عید کی میشه، هفته سوم اسفند ماه تو مدرستون یه جشن بمناسبت عید نوروز گرفته بودن که از ما خواستن که با بابا بیام جشن مدرستون و هنرنمایی گل پسرمون و ببینیم، ولی چون بابا کار داشت گفت نمیتونم بیام برای همین مامانی و بابایی و دعوت کردی که بیان، روز جشنت مامانی و بابایی اومدن خاله سمیه و امیرمهدی هم...
18 فروردين 1395

جشن شب یلدا

عریزدلم، قند عسلم، مامانت درگیر امتحاناش بود فرصت نکرد زودتر بیاد به وبلاگت سر بزنه، ولی تو این مدت گل پسر مامان حسابی تو مدرسه پیشرفت داشته، تو این مدت هم برای برگزاری جشن شب یلدا تو مدرسه تون وارد گروه نمایش شدی و میخواستی برای روز جشن پیش همه نمایش بازی کنی، ولی بخاطر آلودگی هوا و سرما چند بار مدرسه ها تعطیل شد و برنامه تون یک هفته بعد از شب یلدا برگزار شد، اما چه جشن باشکوهی شده بود حسابی تدارک دیده بودن از گروه ارکس و مجری و سالن زیبا برای نمایش، تزیینات عالی..... خلاصه که همه چی عالی بود، بابا مجید هم اونروز مرخصی گرفت که بیاد هنرنمایی گل پسرشو ببینه، اگه اجازه میدادن حتما مامانی و بابایی هم میگفتم ولی فقط گفته بودن پدر و مادرها بیان. ...
26 دی 1394

اولین اردو تفریحی

به نام خدایی که عشق و آفرید عزیز دلم ، مهربون مامان تو دومین ماهی که به پیش دبستانی رفتی ، از طرف مدرسه تون میخواستند بچه ها رو به باغ وحش ببرن، از اونجایی که برنامه اشون سه هفته متوالی بخاطر هوای بارونی بهم خورد، بالاخره تا دیدن هوا خوبه برای روز بعدش برنامه باغ وحش رو گذاشتن، از اونجایی که اجازه میدادن مادرها هم همراه بچه هاشون باشن بابا مجید اجازه داد که همراه بقیه به این اردو بری. از شب خواب نداشتی بخاطر رفتن به باغ وحش، خلاصه فردا صبح زود از خواب آماده شدی همراه با مامان رفتی به مدرسه ات ، اونجا همه بچه ها آماده بودن تو هم از ذوق نمی دونستی چه کنی، سوار اتوبوس شدیدم از همون اول هم گفتی گشنه ام با دوستات شروع به خوردن تنقلات کردی، ...
28 آبان 1394